پاسخ به پرسشهای حائز اهمیت پیرامون نظام جهانی سرمایه و مضامین مربوط به آن(قسمت اول)
پارسا بهناب پارسا بهناب

درآمد

بررسی اوضاع متلاطم و پر از آشوب در جهان - بحران عمیق ساختاری در نظام سرمایه داری، ناکامی آمریکا در اعمال هژمونی بر جهان، ظهور بازارهای نوظهور "بریکس" (برزیل، روسیه، چین، هندوستان و آفریقای جنوبی) و بالاخره اوجگیری امواج خروشان بیداری و رهائی در کشورهای سه قاره ی جنوب - حاکی از آن است که سرمایه داری جهانی بعد از پانصدسال عمر بعنوان یک نظام غالب نه تنها بدوره ی "فرتوتی" و "بی ربطی" خود رسیده، بلکه به اعتقاد خیلی از تحلیلگران منجمله بعضی از مارکسیستها حتی "در بستر مرگ" هم افتاده است.

در این رابطه، پرسشهای بسیاری درباره آینده نظام توسط جنبشهائی که این نظام را به چالش میطلبند و آلترناتیوها (بدیل ها)ئی که چالشگران برای جایگزینی نظام موجود پیشنهاد میدهند، مطرح میشوند.  این پرسشها حائز اهمیت بسیار بوده و پاسخ به آنها در جهت پیشبرد مبارزه برای استقرار "جهانی بهتر" توسط نیروهای چپ ضد نظام ضروریست. این نوشتار به بخشی از این پرسشها که در دوسال اخیر (2011 - 2009) از سوی دانشجویان و فعالین سیاسی مطرح گشته اند، پاسخهائی در خور تأمل و قابل بحث ارائه می شود. 

پرسش اول: چارچوب مکتب "نظام جهانی سرمایه" و مضامین مربوط به آن – پروسه ی گلوبالیزاسیون و پولاریزاسیون منبعث از آن و ... - چگونه و توسط چه کسانی در تاریخ فلسفه ی اقتصاد سیاسی مطرح و تنظیم گشته اند؟

- درک و انگاشت مارکس و دهه ها بعد لنین و پیروانش از سرمایه داری براساس بعد بین المللی و جهانی بوده و نمونه های زیادی از انگاشت را میتوان در تجزیه و تحلیل آنها پیدا نمود. در نیمه دوم قرن بیستم مارکسیستهای معروفی چون پال باران و گونترفرانک جهانی شدن نظام سرمایه داری را بطور مبسوط و مفصل تشریح کرده و پروسه پولاریزاسیون منبعث از جهانی شدن سرمایه را مورد بررسی قراردادند. در سال 1979 رابرت وثنو انگاشت جهانی بودن نظام سرمایه را در مقاله ی "علم مدرن و نظام جهانی" در مجله ی "تئوری و جامعه" بطور جامع تری تشریح و تفسیر نمود.

امروز بیشاز هرزمانی در گذشته و در پرتو بحران عمیق ساختاری فعلی آشکار گشته که سرماه داری تنها یک شیوه ی تولید اقتصادی نبوده بلکه یک نظام جهانی حاکم در اقتصاد سرتاسری جهان است. بعبارت دیگر، بقول سمیرامین در کتاب "انباشت در سطح جهانی" در دنیای کنونی "ما دارای دو بازار جهانی نیستیم که یکی سرمایه داری  ودیگری سوسیالیستی باشد". بلکه فقط یک بازار وجود دارد و آنهم "بازار جهانی سرمایه داری" است. پروسه ی انباشت در سطح جهانی (منطق حرکت سرمایه = گلوبالیزاسیون) در واقع روند تاریخی شکل گیری، رشد و تکامل سرمایه داری واقعاً موجود را بر اساس تقسیم جهان بدو بخش مسلط مرکز و دربند پیرامونی (که یکی از اجزاء و موئلفه های اصلی نظام جهانی را تشکیل میدهد) معین و مشخص میسازد.

پرسش دوم: اگر تقسیم جهان به دو بخش لازم و ملزوم مرکز و پیرامونی یکی از اجزاء اصلی نظام جهانی سرمایه است، اجزاء (و موئلفه های) دیگر نظام کدامند؟

- بطور کلی، نظام جهانی سرمایه (سرمایه داری واقعاً موجود) از سه جزء اصلی تشکیل یافته است:

1 – بازار واحد حاکم منبعث از جهانی شدن سرمایه (گلوبالیزاسیون)،

2 – دولت - ملت ها در خدمت و محافظت بازار واحد و

3 – تقسیم جهان به دو بخش کشورهای مسلط مرکز (شمال) و کشورهای دربند پیرامونی (جنوب).

این سه جزء اصلی و روابط تنگاتنگ بین آنها روند کسب ارزش اضافی و لاجرم تلاقی ها و مسیر مبارزات طبقاتی را در جوامع شکل داده و تعیین می کنند.

صاحبان اصلی ثروت و قدرت (اولیگاپولی های عمدتاً مالی که عمدتأ اولیگارشی های حاکم بر ملت – دولت ها را بطُرُق مختلف کنترل میکنند) پیوسته تلاش می کنند که ادامه ی موجودیت این سه جزء (و ستون اصلی نظام) را تأمین سازند تا اینکه به زندگی پر از رفاه و مجلل خود ادامه دهند. فرودستان و رنجبران درون نظام (کارگران، برزگران و دیگر زحمتکشان که تحقیقاً 80 تا 85 درصد جمعیت شش میلیارد و هفتصد میلیون نفری کره خاکی را تشکیل میدهند = قربانیان نظام) پیوسته تلاش میکنند که با انهدام کل نظام و یا حداقل یکی از اجزاء اصلی آن خود را از فلاکت فقر و بی امنی و "بی آیندگی" رها سازند. جنگ و جدال بر سر جزء دوم (کنترل بر ملت – دولت ها و یا حداقل بخشی از آنها) همیشه هم در گستره های سیاسی و هم در گستره های ایده ئولوژیکی ادامه می یابد. در فراز و فرود این تلاشها و مبارزات است که طبقات و اقشار محتلف درون آنها شکل گرفته، رشد یافته، تحکیم یافته و بالاخره از بین میروند.

در تاریخ پانصد ساله گذشته جهان، اقتصاد جهانی سرمایه مرکز ثقل این مبارزات بی وقفه بوده است. به عبارت دیگر، اقتصاد جهانی سرمایه داری در کلیتش بعنوان یک "واحد کل" (ساختار، تکامل تاریخی و تضادهایش) میدان کارزار بین صاحبان ثروت و قدرت از یک سو و قربانیان نظام و چالشگران ضد نظام از سوی دیگر بوده است. این مبارزه طبقاتی در صحنه ی کارزار جهانی در دو شکل آگاهی روشن و مرئی طبقاتی  و آگاهی روشن و مرئی ملی – اتنیکی نمایان وً دستخوش تحویل و تحول قرار میگیرند.

با توجه به جزء اصلی سوم (تقسیم جهان به دو بخش لازم و ملزوم مرکز و پیرامونی) باید تأکید کرد که گذار طولانی به سوسیالیسم بعد از عبور از کلیت نظام جهانی سرمایه تنها با گسست کشورهای پیرامونی (و نیمه پیرامونی جهان) از جزء اول نظام حاکم (بازار واحد سرمایه داری جهانی) جهت پیروزی بر مشکلات اساسی ناشی از توسعه نیافتگی میسر می شود. پس تا زمانیکه انتقال ارزشهای اضافی از کشورهای دربند پیرامونی به کشورهای مسلط مرکز به قوت خود باقی است، مبارزات طبقاتی در نظام کنونی جهانی نه تنها در درون بلکه بین ملت - دولت ها نیز رخ میدهند.

پرسش سوّم:  حامیان نظام جهانی سرمایه و ایده ئولوگهای نظام با تأکید بر فرضیه ها و تئوریهای "تلاقی تمدنها" و "پایان تاریخ" و ترویج          شعار "تینا" در اذهان عمومی این شبهه را بوجود آورده اند که نظام جهانی سرمایه داری واقعاً موجود یک نظام "فنا ناپزیر"، "ایدی" و یک پدیده ای بدون آلترناتیو (بدیل) است. با دانش به این امر که هیچ پدیده ای فرا تاریخی نمی باشد نظر شما در مورد فرضیه های حامیان و ایده ئولوگهای نظام جهانی کنونی چیست؟

- نظام جهانی سرمایه نیز مثل تمام سیستم ها (از نظام های نجومی عظیم گرفته تا کوچکترین پدیده های فیزیکی در طبیعت) تاریخ زندگی خود را دارد. نظام ها در یک زمان معینی بدنیا می آیند زندگی "عادی" خود را طی کرده و بعد از عبور از دوره های مختلف زندگی – نوجوانی، جوانی، بلوغ و شکوفائی، فراز و فرود و بالاخره کهولت و "بی ربطی" – از نفس افتاده و به پایان عمر خود میرسند. مروری کوتاه به تاریخ نظام جهانی به روشنی نشان میدهد که این نظام بعد از طی دوره های شکل گیری، تحول و "بلوغ" به دوره ی "کهولت"، "فرتوتی" و بی ربطی عمر خود رسیده و احتمالاً در "بستر مرگ " نیز افتاده است.

نظام جهانی (سرمایه داری واقعاً موجود کنونی) در عنفوان نوجوانی و سپس جوانی (دوره ی طولانی مرکنتالیستی – تجاری: 1700 - 1400) عمدتاً یک شیوه ی تولیدی بوده که به تدریج و پس از حداقل سیصد و پنجاه سال به یک نظام جهانی تبدیل گشته و وارد دوره کوتاه "بلوغ" و "شکوفائی" عمر خود شده است. این دوره "بلوغ" و پر از شکوه که نزدیک به صد و پنجاه سال (از 1750 تا ربع آخر قرن نوزدهم) طول کشید به عصر سرمایه داری صنعتی (رقابتی = "بازار آزاد") معروف است.

از ربع آخر قرن نوزدهم (از دهه های 1870 و 1880 میلادی تا کنون) سرمایه داری جهانی وارد فاز کهولت و فرتوتی خود گشته و عموماً با بحران ساختاری عمیقی که گریبانش را گرفته در "بستر موت" افتاده است. مضمون اصلی خلل در پروسه ی "بی پایان" انباشت سرمایه از طریق سود است.

پرسش چهارم: خیلی از مارکسیستها متفق القول هستند که محرکه اصلی و منطق سیر و حرکت سرمایه انباشت سرمایه از طریق سود است. در نتیجه باید علت العلل بحران ساختاری کنونی نظام را در سکته و خللی که در روند انباشت بوجود آمده جستجو کرد. ما چگونه و به چه شیوه ای روشن تری میتوانیم رابطه بین نقش اصلی خللی در پروسه ی انباشت و شکلگیری بحران عمیق ساختاری سرمایه را شرح دهیم:

- محرکه ی اصلی (فاکتور بقای نظام) و هدف سرمایه داران انباشت بی پایان سرمایه (به هر نهو و وسیله ای که امکان کسب آن وجود دارد) در هرجا میباشد. چون لازمه این انباشت اخذ و کسب ارزش اضافی (سود) است در نتیجه این روند دائماً به مبارزات طبقاتی در سطوح مختلف ملی، محلی، بین المللی  و جهانی شدت می بخشد.

انباشت جدی سرمایه فقط زمانی امکان پذیر است که یک کمپانی و یا گروه کوچکی از کمپانی ها تولید اقتصاد جهانی را به صورت مونوپولی بدست گیرند. داشتن آن چنان بنیاد مونوپولیتی بسته به حمایت فعال یک یا چند دولت است. در واقع رقابت شدید بین مونوپولی ها چیزی بغیر از کسب حمایت این دولتها از یک سو و کسب سود بیشتر برای از دیاد انباشت سرمایه از سوی دیگر نیست. مونوپولیها که عمدتاً صنایع سنگین و اصلی را در کنترل خود دارند درصد انباشت آنها بخاطر سود عظیم برای مدتی افزایش می یابد. ولی به مرور زمان بخاطر

ورود تولید کنندگان جدید (که بخاطر سطح عالی سود به آن بازار ها هجوم آورده اند) موقعیت و مقام بخشی از مونوپولی ها دستخوش تحویل و تحول گشته و آنها مجبور به باز سازی خود میشوند. رقابت رو به ازدیاد بین مونوپولی های موجود و مونوپولی های نوظهور قیمت اجناس و لاجرم سطح سود، امکان انباشت عظیم سرمایه را کاهش میدهد. این وضع (کاهش درصد انباشت) این مونوپولیها را که از حمایت دولتهای قوی خودی برخوردار هستند به تشدید و تسریع حرکت سرمایه ماورای کشورهای خودی در جهت انباشت زیاد واداشته و شرایط را برای ایجاد روابط مرکز و پیرامونی در درون نظام آماده میسازد.

تقسیم نظام جهانی به دوبخش مکمل و لازم و ملزوم هم، الزاماً منجر به پیدایش کشورهای مسلط مرکز و کشورهای دربند پیرامونی در سطح جهانی میگردد. در جهانی منقسم به ملت – دولت های قوی و توسعه یافته در بخش مرکز و ملت – دولت های ضعیف، آسیب پذیر و توسعه نیافته در بخش پیرامونی دوره های کم و بیش طولانی بوجود میآیند که در آنها یک ملت – دولت مشخص و معین در بخش مرکز برای مدتی قادر میشود که موقعیت هژمونیکی کسب کند. برای کسب این موقعیت آن ملت – دولت مشخص باید صاحب یک قدرت انحصاری نیروی نظامی باشد که توسط آن بتواند قوانین و مقررات نظام را در صحنه ی بین المللی اعمال سازد. از طریق اعمال این مقررات و قوانین بازار سرمایه داریست که نیروهای سلطه گر درصد انباشت سرمایه را به نفع نهادهای انحصارگر کشور خودی به حد اکثر میرساند.

کسب موقعیت هژمونیکی چندان آسان نیست. فقط سه بار در تاریخ پانصد ساله ی سرمایه داری بشریت شاهد ظهور و عروج یک قدرت هژمونیکی در سطح جهانی بوده است:

ایالت نشین های متحده در قرن هفدهم، بریتانیای کبیر در اواسط قرن نوزدهم و ممالک متحده ی آمریکا در اواسط قرن بیستم (از 1945 تا 1970 ).

هژمونیهای جدی و واقعی بطور متوسط فقط بیست و پنج سال عمرداشته اند. بسان مونوپولیهای اقتصادی، مونوپولیهای دولتی نیز دچار فرود و سقوط شده و به مرور زمان از بین میروند. در حال حاضر قدرت هژمونیکی آمریکا در حال ریزش و سقوط است. بین قدرتهای نوظهور جهان، دولت – ملت چین که موفق شده موقعیت اقتصادی ، سیاسی و فرهنگی خود را در سطح جهان توسعه داده و به عنوان یک قدرت جهانی مطرح گردد، بنا به عللی که چندان روشن نیست نمی خواهد در حال حاضر رهبری نظام را تقبل کند.

پرسش پنجم: چرا و چگونه آمریکا موقعیت هژمونیکی خود را بتدریج در دهه های آخر قرن بیستم و سالهای آغازین قرن بیست و یکم از دست داد؟ چه عواملی در این فرود و سقوط نقشهای اصلی را ایفا میکنند؟

- بررسی تاریخ معاصر نظام جهانی سرمایه از پایان جنگ جهانی دوم (وعروج آمریکا به رأس نظام) تا کنون (2011 ) نشان میدهد که این مدت زمان را میشود به دو دوره ی مشخص تقسیم کرد: از 1945 تا 1970 و از 1970 تا کنون.

 دوره 1945 تا 1970 بزرگترین دوره ی رشد و گسترش اقتصاد و "عصر طلائی" تولید کالاهای صنعتی و تکنولوژی در تاریخ سرمایه داری بود. در این دوره سرمایه داری شاهد شکوفائی تولید و اوجگیری نیروهای مولده گشت. در پایان این دوره وقتی که سرمایه داری تاریخی وارد فاز اشباع انباشت سرمایه گشت بلافاصله در آغاز دهه ی 1970 طی چرخشی تأکید و تمرکز خود را از حیطه های تولیدی متوجه گستره های مالی کرد. این چرخش، نظام را وارد یک رشته ی مداوم در انفجار حباب های مالی کرد که در نوع خود در تاریخ سرمایه داری بی نظیر بودند. در این دوره که تا کنون ادامه دارد سرمایه داران تمرکز و فعالیت خود را از حیطه تولید به گستره ی مالی انتقال دادند.

در دوره ی اول تاریخ معاصر (از 1945 تا 1970) است که ما شاهد عروج آمریکا به عنوان رأس نظام و کسب موقعیت هژمونیکی از سوی صاحبان ثروت و قدرت آمریکائی در سراسر جهان میشویم. طبق نظر اکثر مورخین نظام جهانی سرمایه قدرت هژمونیکی آمریکا در اواخر جنگ جهانی دوم و بویژه در جریان برگزاری کنفرانس های "یالتا" و سپس "پوتسدام" شکل گرفته و سپس توسعه یافت.

قدرقدرتی هژمونیکی (سلطه گرانه ی) آمریکا برای مدتی (بلافاصله بعد از پایان جنگ جهانی دوم تا اواسط دهه ی 1950 در سراسر جهان بدون چالش جدی اعمال گردید. ولی از سالهای آغازین دهه 1960 قدرت هژمونیکی آمریکا بتدریج با یک ریزش آهسته روبرو گردیده، این ریزش آهسته با آغاز بحران عمیق ساختاری در اوایل دهه ی 1970 تبدیل به ریزش شدید گشته و بعد از طی نزدیک به بیست و پنج سال در دوره ی زمامداری جورج بوش (پسر) به حدّ اعلای فرود خود رسید. هژمونی آمریکا در مقام مقایسه با قدرت های هژمونی گذشته در تاریخ کامل تر، فراگیرتر و جهانی تر بوده و سقوط نهائی اش نیز سریعتر و فراگیرتر خواهد بود.

بغیر از فعل و انفعلات درون خود نظام (آغاز بحران ساختاری در دهه ی 1970 ) یک عامل دیگری نیز در شکل گیری و رشد انحطاط و فرود قدرت هژمونیکی آمریکا در سطح جهان در سالهای 1970 – 1955 نقش فوق العاده ایفا کرد. این عامل منبعث از عروج سه چالش بزرگی بود که به سان "سه ستون مقاومت" متجاوز از یک دهه بطور جدی در مقابل ماجراجوئی های سیاسی و فرهنگی و تجاوزات نظامی آمریکا در سه منطقه ی ژئوپولیتیکی جهان قد علم کرده و در "انقلاب می 1968" به اوج شکوفائی خود رسیدند. این سه ستون مقاومت در سه منطقه ای مهم ژئوپولیتیکی عبارت بودند از: جنبشهای عظیم کارگری در اروپای اتلانتیک (در "غرب")، حضور "بلوک سوسیالیستی" سوویتیسم (در "شرق") و جنبشهای رهائی بخش ملی در جهان سوم (در "جنوب").

با اینکه این "سه ستون مقاومت" بعد از مدتی در مقابل یورش بویژه رأی نظام (آمریکا) یکی بعد از دیگری با ریزش و سقوط روبرو گشته و به پایان عمر خود رسیدند ولی قدرت هژمونیکی آمریکا از فرود و حرکت در جهت ریزش سریع باز نه ایستاد و آهنگ حرکت آن با آغاز و توسعه ی بحران ساختاری دهه ی 1970 و بویژه یعد از فروپاشی و تجزیه شوروی و پایان دوره های "جنگ سرد" تشدید یافت.

پرسش ششم: بحران ساختاری کنونی که کلیت تار و پود سرمایه داری واقعاً موجود را در بر گرفته عمدتاً از آغاز دهه ی 1970 شروع گشته و بعد از نزدیک به بیست و پنج سال در پائیز 2008 بر ملاتر و رسانه ای تر گشته است. این بحران که احتمالاً تا سال 2050 ادامه خواهد یافت جهان ما را به کجا خواهد برد؟ و ما مردم چه نوع جهانی را بعد از این بحران خواهیم داشت؟

- در حال حاضر ویژه گی اصلی این بحران آشوب فراگیر و سرتاسری در سطح جهان است. این آشوب که به هیچ وجه مجموعه ا ی از اتفاقات نا مربوط بهم نیست، یک پروسه ی فراز و فرود در تمامی پارامترهای جهانی است. این پارامتر ها صرفاً محدود به اقتصاد جهانی و مضامین متعلق به آن نبوده بلکه پارامترهای متعلق به روابط دولت- ملت ها، جریانات فرهنگی و ایده ئولوژیکی و حتی منابع و مأخذ زندگی در کره خاکی منجمله شرایط اقلیمی را نیز در بر میگیرند.

گسترش جنگهای خانمانسوز مرئی و نامرئی در کشورهای سه قاره ی جنوب از یک سو و وقوع شرایط تراژیک زیستی در ژاپن "فلاکت زده" و زلاند جدید "بلا دیده" همراه با شیوع جنگهای مافیائی در مکزیک و کلمبیا و عروج اندیشه های زینوفوبیائی در بخشی از ایالات متحده آمریکا سیما و مؤلفه های بخشی از "امپراطوری آشوب" حاکم بر جهان را ترسیم و بیان میکنند. علیرغم احساس نا امنی و بی آیندگی ناشی از این جنگها و وقایع تراژیک که به سرعت در میان مردم جهان رواج می یابد، نظام جهانی سرمایه (با اینکه به دوره "گندیدگی" و "بی ربطی" خود وارد گشته و بقولأً در "بستر مرگ" افتاده است) باز هم میخواهد بهر نحوی به زندگی "ضحاک منش" خود ادامه دهد. به عبارت دیگر چون پروسه ی انباشت سرمایه از طریق سود به نقطه ی "اشباع" رسیده و نظام دیگر قادر نیست از طریق استثمار کارگران، تبادل نابرابر و ایجاد عادات مصرف گرائی های های مصنوعی به پروسه ی "انباشت رضایت مند" خود ادامه دهد در نتیجه حامیان آن به تاراج بیشتر کشورهای سه قاره به اضافه ی اقیانوسیه از طریق گسترش جنگهای مرئی و نامرئی و دیگر ماجراجوئیهای نظامی دست میزنند.

در تحت چنین شرایط، احتمال قوی میرود که اوضاع جهان در سالهای آینده بیش از زمان فعلی به سوی آشوب، هرج و مرج پیش رفته و مردم جهان بیشتر از حالا با ناامنی، قحطی، نا امیدی و احساس بی آیندگی روبرو گردند. در تقابل با این وضع پر از آشوب و آشفتگی که اگر ادامه یابد جهان ما را به سوی نوعی "آپارتاید جهانی" و یا حتی "بربریت" خواهد برد، مردم جهان (قربانیان نظام و چالشگران ضد نظام) چه باید بکنند؟ آیا عروج امواج بیداری و رهائی در کشورهای جنوب نقداً به گشایش میدان کارزاری به بزرگی این جهان در جهت ایجاد "جهانی دیگر" منتهی نشده است؟ بدون تردید پاسخ مناسب به این پرسش بحث انگیز منوط به بررسی بیشتر بحرانی است که امروز کلیت نظام را در ورطه ی آشوب قرارداده و سیاستهای سلطه گرانه ی رأس نظام را توسط توده های بپا خاسته در بویژه کشورهای پیرامونی دربند (جنوب) به چالش جدی طلبیده است.

پرسش هفتم: [بحرانهای جاری به ویژه در زمینه های اقتصادی و مالی و گسترش پی آمدهای فلاکت بار منبعث از این بحرانها، خیلی از صاحب نظران درون حلقه های چپ منجمله بخشی از مارکسیستها را متقاعد ساخته که "قرن آمریکائی" به پایان عمر خود رسیده و چون رهبری بلامنازع "کاخ سفید" بعد از سالها "شکوفائی" و قدر قدرتی در سراشیب سقوط قرار گرفته پس امکان شفا و باز سازی آن (در رأس نظام جهانی) میسر نیست. ولی بعضی دیگر بر آن هستند که هنوز زود است که سقوط و فروپاشی آمریکا را از قله ی قدر قدرتی و تفوق به ویژه در گستره ی نظامی کف بینی کنیم.] در پرتو این دو دیدگاه، آیا بنظر شما بحرانهای جاری و گسترش جنگهای مرئی و نامرئی "ساخت آمریکا" حکایت از یک چرخش کیفی در سرنوشت و آینده ی نظام و موقعیت هژمونیکی رأس آن (آمریکا) میکند؟

- امروز همه از بحران مالی، بعضی دیگر از بحران عمومی اقتصادی منجمله تولید، صحبت میکنند. تازه تعدادی نیز بحران را در بازار نئولیبرالیستی، در هژمونی طلبی آمریکا و بعضی دیگر بحران را در کلیت نظام سرمایه داری می بینند. آنچه که مبرهن است این است که بحرانی که ما امروز از آن صحبت میکنیم، یک بحران جدی و نادر است و با بحرانهای سابق که عموماً فصلی و سیکلی و موقتی بودند، تفاوت اساسی دارد و عمدتاً یک بحران ساختاری در تاریخ تکامل سرمایه داریست. در عصری که بعد از پایان جنگ جهانی دوم در سال 1945 شروع گشت، آمریکا نزدیک به 25 سال قدرت هژمونیکی بلا منازع خود را بر نظام جهانی مستولی ساخت. در این دوره جهان شاهد یک گسترش عظیم در حیطه ی اقتصاد گشت که در تاریخ اقتصاد جهانی بی نظیر بود. این دوره که تا اوایل دهه 1970 طول کشید، توسط اقتصاد دانان غربی بنام "عصر طلائی" و یا "عهد سی ساله ی افتحار آمیز" معروف گشت. در این مدت سی سال، آمریکا هم در زمینه نظامی و هم در زمینه اقتصادی بعنوان بک قدرت متفوق به قله ی بلا منازع نظام جهانی سرمایه عروج کرد. تفوق بلامنازع آمریکا بویژه در حیطه ی اقتصاد در اوایل دهه 1970 شروع به ریزش کرد و این روند تاکنون ادامه دارد. بدون تردید عملکردها و سیاستهای سه چالشگر بزرگ نظام جهانی – شوروی و چین، جنبشهای رهائی بخش کشورهای سه قاره و جنبش کارگری در اروپای اتلانتیک – در روند رو به زوال موقعیت متفوق و هژمونیک آمریکا و در این دوره نقشهای نمایان و کلیدی داشتند.

ریزش و انحطاط در موقعیت هژمونیکی آمریکا با اینکه در اوایل دهه 1970 (به عقیده بعضی ها مشخصاً در سال 1973 ) آغاز گشت ولی خیلی از اقتصاد دانان طرف دار نظام، این واقعیت را که نظام جهانی سرمایه و مشخصاً موقعیت هژمونیکی آمریکا با بحران ساختاری روبرو گشته است را نپذیرفتند و سالها با اعمال سیاستهای "بازار آزاد" نئولیبرالی از طریق تشدید پروسه ی جهانی شدن سرمایه کوشیدند که از پیشرفت روند ریزش و انحطاط نظام و موقعیت هژمونیکی آمریکا جلوگیری نمایند.

بعد از شکست آمریکا در ویتنام و ناکامی در اعمال موقعیت متفوق خود در کشورهای مختلف جهان سوم، کابینه ها و دولت مردان متعدد آمریکا کوشیدند که از پیشرفت روند ریزش قدر قدرتی آمریکا جلوگیری کنند. بعضی از دولتهای آمریکائی با بلند کردن پرچم "حقوق بشر" در سیاست خارجی و روابط دیپلماتیک (مثل کابینه جیمی کارتر در نیمه دوم دهه 1970 ) و بعضی دیگر با توسل به تکنولوژی نظامی گری و ترفندهای "جنگ ستارگان" (مثل کابینه رونالد ریگان در دهه 1980 ) و بعضی دیگر با معرفی سیاستهای لیبرالی – سانتریستی (مثل کابینه بیل کلینتون در دهه 1990 ) تلاش کردند که جلوی روند ریزش و انحطاط را بگیرند. تمامی این سیاست ها نتوانستند جلوی این روند را بگیرند. با روی کار آمدن جورج بوش پسر و حاکمیت نومحافظه کاران بر کاخ سفید، هیئت حاکمه آمریکا تصور کرد که با اعمال ماجراجوئیهای نظامی و سیاستهای یک جانبه گری در سیاست خارجی خواهد توانست جلوی این روند را بگیرد. ولی آنها جلوی این روند را نه تنها نتوانستند بگیرند بلکه با صدور جنگهای ساخت آمریکا و گسترش اندیشه های شبه فاشیستی و بنیانگرائی مذهبی در کشورهای جهان به روند ریزش و فرود موقعیت هژمونی آمریکا و بحران اقتصادی شدت بخشیدند. نتیجه اینکه گفتمان بحران جدی نظام که نزدیک به بیست سال مورد پذیرش روشنفکران حتی چپ در سطح عام نبود، امروز به گفتمان رایج بین توده های مردم در کوچه و بازار اکثر کشورهای جهان تبدیل شده است.

پرسش هشتم: آیا گسترش بحران کنونی که جدی و ساختاری است، نظام سرمایه و موقعیت ساطه جویانه آمریکا را برای همیشه به خطر انداخته است؟ آیا صاحبان ثروت و قدرت برای نجات نظام میتوانند با تشدید گلوبالیزاسیون و گسترش "بازار آزاد" نئو لیبرالیستی بر مشکلات خود فائق آمده و نظام را از بحران عبور داده و دوباره آنرا شفا دهند؟

- باید توجه کرد که مکانیسم ها و راهکارهای معمولی که در گذشته بویژه در مورد "بحران بزرگ" 1929 میلادی اتخاذ گشت و نظام سرمایه دازی را از ریزش و انحطاط نجات داد این بار مؤثر واقع نخواهند گشت. امکان اینکه نظام در یک فرصت "کوتاه مدت" موفق به ادامه بقاء خود گردد، وجود دارد. ولی دوره این "کوتاه مدت" بیشتر از ده تا بیست سال آینده طول نخواهد کشید. امانوئل والرستین همراه با سمیر امین و دیگر تئوریسین های دیدگاه "نظام جهانی سرمایه" بر آن هستند که نظام جهانی سرمایه داری بر سر دو راهی عمر خود رسیده و بعد از طی یک دوره "پیری" و "فرتوتی" در سراشیب سقوط و فروپاشی قرار گرفته است. سردمداران نظام جهانی برای اینکه این نظام را در "دراز مدت" و حتی "در میان مدت" از واژگونی نجات دهند باید به سه مسئله کلیدی که دامن نظام را گرفته با ارائه راه کار پاسخ داده و بر آنها (بعنوان موانع بزرگ بر سر راه بقای نظام) فائق آیند. این سه مسئله کلیدی که در مرکز و قلب بحران کنونی سرمایه داری قراردارند، عبارتند از : (1) افزایش مزمن مزدها، (2) افزایش مزمن هزینه تولیدات و (3) افزایش مزمن مالیاتها. یکی از علل مهم و اصلی افزایش هزینه مزد که بطور سرسام آوری در سی سال گذشته شدت پیدا کرد، هزینه بیمه بهداشتی و دیگر هزینه های مربوط به امور رفاهی کارگران در آمریکا بود. کمپانیهای فروشنده بیمه های بهداشتی با استفاده از پروسه های خصوصی سازی و لغو مقررات دولتی ناشی از اعمال سیاستهای "بازارآزاد" نئولیبرالی بقدری هزینه های بیمه بهداشتی را افزایش دادند که امروز نزدیک به پنجاه میلیون کارگر و کارمند با اینکه مشغول کار هستند، دارای بیمه بهداشتی نیستند. به کلامی دیگر، نئولیبرالیسم در تاریخ تکامل سرمایه داری به مرحله ای رسیده است که خود "بازارآزاد" که تا این اواخر به عنوان یک فضای "مقدس" حلال مشکلات محسوب می شد، اکنون هم چون محمل و نهادی "هار" و بی مهار خود نظام سرمایه داری را به مخاطره عظیم و بی سابقه انداخته است. در واقع "عهد زیبای" دوره ی "بازارآزاد" نئولیبرالی که در اوایل دهه ی 1980 شروع گشت، امروز به پایان عمر خودرسیده است و دولتها عاجز از عبور از بحران گشته اند.  

پرسش نهم: در شرایط بحرانی که نظام جهانی و در رأس آن آمریکا قرار گرفته است، آیا دولت باراک اوباما قادر خواهد گشت که مثل فرانکلین روزولت در دوره بحران بزرگ 1929 – 1936 ، با چرخش بسوی "دولت گرائی"، پرهیز از تشدید پروسه های فلاکت بار خصوصی سازی، احتراز از اعمال قوانین شکاف اندازانه ی حاکم بر "بازار آزاد" نئولیبرالیسم و مشخصاً با اعمال اصلاحات (دادن امتیازات به کارگران و دیگر زحمتکشان در داخل آمریکا و اتخاذ عقب نشینی های مصلحتی در سیاست خارجی)، از افول و انحطاط این نظام پیر و فرتوت جلو گیری کرده و موقعیت آمریکا را در رهبری نظام تضمین سازد؟

- به نظر من رشد اوضاع نشان میدهد که اوباما و همکارانش نمیتوانند مسائلی را که امروزه این بحرانها در سراسر جهان بوجود آورده اند، حل کنند. آنها حتی اگر بطور جدی بخواهند که رفرم ها و سیاستهای "تعدیلی" خود را در سطح کشوری و در سطح جهانی پیاده سازند، بدو علت اساسی قادر نخواهند گشت که موفق گردند. این دوعلت  (و یا مانع بزرگ) عبارتند از: علت داخلی که عمدتاً در درون نظام رشد و گسترش یافته است و علت خارجی که بطور نمایانی در صحنه کارزار جهانی پدید آمده است و عمدتاً هژمونی و قدر قدرتی "بلامنازع" آمریکا را به چالش میطلبد، علت و مانع داخلی نقش کلیدی است که پدیده ملیتاریسم در زندگی "زالو وار" رأس نظام ایفا میکند. این پدیده که در دهه های گذشته بویژه در دوره بعد از پایان "جنگ سرد"، در تار و پود نظام رخنه کرده و امروزه یکی از اجزاء سه گانه متابولیسم نظام را تشکیل میدهد، در تاریخ تکامل پانصد ساله نظام سرمایه داری بی نظیر محسوب می شود.

سردمداران میلیتاریسم که یا به جناح نومحافظه کاران تعلق دارند و یا شدیداً تحت تأثیر آموزشهای نو محافظه کارانه قرار دارند، با اینکه از کاخ سفید به بیرون رانده شده اند ولی اوباما و یارانش را از طریق "مثلث نظام" تحت کنترل خود دارند. اینان گسترش مداخلات براندازانه، شیوع ماجراجوئی های نظامی و صدور جنگهای ساخت آمریکا از عراق و افغانستان به کشورهای "درمانده" مثل پاکستان را بهترین راه "رستگاری" برای قرن آمریکا و کلیه جهان می بینند. نگارنده در شماره های پیشین این نشریه در مقاله "جایگاه میلیتاریسم در نظام جهانی سرمایه" بطور مشروح نقش و موقعیت نظامی گری را به عنوان یکی از اجزاء اصلی تار و پود نظام جهانی سرمایه داری مورد بررسی قرار داد. در اینجا بطور اجمالی به چگونگی رشد و عروج بحران هژمونی آمریکا و اروج مرکزی های نوظهور و نوین (بعنوان مانع و یا علت خارجی) می پردازیم. علت و یا مانع دومی، رشد وعروج نزدیک به پنج تا هشت نیروی منطقه ای و یا جهانی نوظهور هستند که عموماً هژمونی بلامنازع رأس نظام را نمی پذیرند و گاهی سیاستهای خارجی و تجارتی آمریکارا به چالش می طلبند. آنچه که در حال حاضر شکل صف بندی این نیروها را بطور مشخص با اهمیت می سازد، این امر است که برای اولین بار در تاریخ معاصر ما شاهد عروج قطب های نو ظهوری در صحنه ی جهانی هستیم که بر خلاف گذشته در بخش "جنوب" جهان شکل میگیرد.

یکی از این قطب های نو ظهور و رشد سریع آن نیروی برگزار کننده "گروه ریو" در پایتخت برزیل بود که شامل کلیه کشورهای آمریکای لاتین (مرکزی، جنوبی و کشورهای کارائیب) بود. این نشست برای اولین بار در دویست سال گذشته توسط کشورهای آمریکای لاتین بدون شرکت "یانکی ها" ی شمالی (ممالک متحده آمریکا، کانادا و کشورهای اروپائی) برگزار گردید. در این اجلاس تمام رهبران کشورهای آمریکای لاتین بغیر از رهبران دو کشور پرو و کلمبیا که دارای وابستگی های بی قید و شرط به آمریکا هستند، شرکت جستند. در این کنفرانس که حضور رائول کاسترو در آن چشمگیر بود، شرکت کنندگان مواضع نمایان و قاطع علیه "بازار آزاد" نئولیبرالی، سیاستها و مقررات صندوق بیت المللی پول، بانک جهانی سازمان تجارت جهانی اتخاذ کردند. شایان توجه است که اندیشه برگزاری این کنفرانس عمدتاً در تقابل با "کنفرانس عالی" سران قاره آمریکا در آوریل 2009 در ترینیداد که به همت و رهبری اوباما برگزار شد، بوجود آمد. تصور اینکه رهبران کشورهای آمریکای لاتین (از لولا در برزیل تا اورتگا در نیکاراگوئه) جرأت پیدا کرده و در مقابل برگزاری یک "کنفرانس عالی" به مدیریت آمریکا در آمریکای لاتین (که تا این اواخر حیاط خلوت آمریکا محسوب می شد) به حق تعیین سرنوشت خویش حتی بطور سمبولیک و نمادی جامه عمل بپوشانند، حتی تا پنج سال گذشته نیز به مغز کسی خطور نمیکرد. شکل گیری و رواج تجمعاتی مثل کنفرانس "گروه ریو" در سراسر جهان بطور مرتب اتفاق می افتد.

در تحت این شرایط اوباما حتی اگر بخواهد چگونه امکان دارد که آب رفته را دوباره به جوی بازگرداند؟ آیا قادر است که موقعیت "بلا منازع" رأس نظام را از فرتوتی و پیری نجات داده (و با غلبه بر بحرانهای جاری) نظام سرمایه داری را تحت رهبری آمریکا شفا بخشد و بازسازی کند؟ اوباما میتواند از رهبری آمریکا در تمام نشستهای بیت المللی منجمله در سخنرانی دوم ژوئن 2009 خود در دانشگاه قاهره صحبت کند ولی رهبران اکثر کشورهای جهان با اینکه "همکاری" آمریکا را میخواهند ولی رهبری او را پذیرا نیستند. مردم جهان با اینکه بر خلاف گذشته بیشتر از هر زمانی از رهبری ومدیریت رهبران خود به سطوح آمده اند ولی از هژمونی طلبی ها ، ماجراجوئی های نظامی و سیاست های شکاف اندازانه آمریکا بیشتر متنفرند. اوباما میتواند جذاب ترین و بهترین مقولات و نکته های مردم پسند را در سخنرانی های بین المللی خود مطرح سازد، ولی او نمیتواند آب رفته را به جوی بازگردانده  واز آمریکا دوباره یک رهبر بسازد.

خیلی از دولتمردان در آمریکا، چین، آفریقای جنوبی، اسپانیا، آلمان، ایران، مصر و ... ناراحت از این هستند که اگر بحرانهای کنونی ادامه یابند (که بعید نیست که حد اقل تا سه سال آینده ادامه داشته باشد) ممکن است با نا آرامی ها و قیام های خودبخودی بویژه جوانان (دقیقاً مثل یونان، مصر، تونس و...) روبرو گردند. دولتها دیگر صرفاً توسل به نیروی قهر در جهت سرکوب این نوع قیام ها را برخلاف گذشته، از دست داده اند. وقتی که مردم بویژه کارگران و جوانان، از اوضاع بویژه بیکاری مزمن و تورم شدید، خشمگین هستند دولتها ممکن نیست که حتی تاکتیکی و موقتی به اسلحه قهر و تحمیق در جهت آرام کردن توده های مردم توسل جویند. بنظر نگارنده اوضاع بقدری طاقت فرسا گشته که نظام جهانی و حلقه های متوصل به محور آن به تقلا افتاده اند تا با دادن "امتیازات" و عقب نشینی های تاکتیکی مردم را آرام سازند. شایان توجه می باشد که برای اولین بار در تاریخ معاصر جهان، خشم و عصبانیت توده های مردم نیز جهانی گشته و وقوع و انفجار ناآرامی های قهرآمیز مردم هم در کشورهای پیرامونی مثل ایران، مصر، نیجریه و...  و هم در کشورهای مرکز مثل انگلستان، اسپانیا و ...  به روال عادی تبدیل گشته اند.

اوباما و یارانش شاید بهترین و مناسب ترین هیئت حاکمه کشوری در جهان باشند که می خواهند از وقوع انفجار در آمریکا بطور مؤثری جلوگیری کنند. بسیار خوب، اوباما قادراست که با اتخاذ سیاستهای رفرمیستی در داخل آمریکا بویژه در میان سیاهان، لاتینوها (اقلیت دو رگه آمریکای لاتینی تبار) و دیگر اقلیتها این آرامش موقتی را بوجود آورد. این برنامه های رفرمیستی هرقدرهم موفقیت آمیز باشند نهایتاً محلی، داخلی و کشوری هستند. آیا اوباما که بر خلاف رهبران تقریباً تمام کشورهای جهان، در رهبریت رأس نظام جهانی قرار گرفته، می تواند بر بحران ناشی از انحطاط و افول هژمونی آمریکا فایق آمده و دوباره موقعیت قدرقدرتی آمریکا را بعد از بهبودی باز سازی نماید؟ نگارنده در مقاله های خود: "پاکستان: ویتنام اوباما" و سپس "آیا آمریکا قصد تجزیه احتمالی پاکستان را دارد؟" طی شرح مبسوطی تأکید کرد که اوباما راه "خروج" و "بازگشت" از جنگهای "ساخت آمریکا" را ندارد و همانطور که جنگ لیبی نیز نشان میدهد جنگ طلبان درون هیئت حاکمه ی آمریکا زیرکانه (و مطلقاً جنایت کارانه) با استفاده از "محبوبیت" و "وجهه ی" مردم پسند اوباما بویژه میان جوانان سیاه پوست توانسته اند با بسیج و سرباز گیری بخش عظیمی از این جوانان به لشکر کشی و شیوع جنگهای "ساخت آمریکا" ماورای جنگهای مرئی و آشنا در کشورهای سه قاره دست بزنند.

زمانیکه اوباما سر کار آمد، آمریکا و متحدین نظامی آن نقداً در تعدادی از جنگها و ماجراجوئی های نظامی از افغانستان، عراق و سومالی گرفته تا کنگو (کین شاسا) در گیر بودند. در ضمن در آستانه مراسم تحلیف اوباما، اسرائیل تهاجم خونینی را علیه مردم نوار غزه به پیش برد. در دو سال ریاست جمهوری اوباما، آمریکا جنگهای مرئی و نا مرئی خود را از پاکستان و یمن به مرزهای برمه، کشورهای آسیای مرکزی و سپس در شاخ آفریقا (سودان) و جزیره میندانائو و در فیلیپین گسترس داد. امروز آمریکا درگیر جنگ و تهاجم نظامی در 75 کشور در اکناف جهان است. شایان توجه است که در دوره هشت ساله رژیم بوش، تعداد کشورهای جهان که قربانی جنگها و ماجراجوئی ها ی نظامی آمریکا شدند شامل 60 کشور می شد. آمریکا بعد از تسخیر نظامی کشورهای هائیتی ( به بهانه کمک به زلزله زدگان) درگیر جنگهای ساخت آمریکا و گستره ماجراجوئی های نظامی در کشورهای مکزیک، کلمبیا، پرو و...در آمریکای لاتین نیز گشت.

پرسش دهم: آیا بحرانهای جاری و راه حل برون رفت از آنها مشمول تمامی بشریت است؟ یا اینکه این بحرانها نیز وابستگی کامل به موقعیت طبقاتی "آنها" و "ما ها" دارد؟

- بدون تردید وقتی که "آنها" (سردمداران کشورهای جی 8 و انحصارات مالی فرا ملی ها، رسانه های گروهی گوش به فرمان نظام جهانی سرمایه) از بحران و راه برون رفت از آن صحبت میکنند، منظورشان "بحران مالی" است که کشورهای ثروتمند مرکز را بطور نمایان از اوایل سال 2008 تا کنون در بر گرفته است. در حالیکه دیگران یعنی "ما ها" (نیروهای چپ عام: چالشگران و قربانیان نظام جهانی) تلاطمات موجود در جهان را بطور متفاوتی می بینیم. برای مثال، روزنامه "نیو نیشن"، چاپ بنگلادش گزارش میدهد که: «به این نکته مهم باید توجه کرد که " آنها" تریلیون ها دلار را در طول بویژه دوسال گذشته، صرف نجات نهادهای مالی جهانی ساخته اند در حالیکه در کنفرانس آنها در رُم در اوایل سال 2009 کشورهای ثروتمند جی 8 قول دادند که فقط 12 میلیارد برای برون رفت از بحران غذا خرج خواهند کرد و تا کنون از آن مقدار فقط یک میلیارد دلار خرج شده است. حتی امید به اینکه اقلاً فقر مزمن و فرا گیر و مطلق در جهان را تا سال 2015 تبق تصویب لایحه اخیر سازمان ملل متحد مورد "تعدیل" قرار داده و کاهش دهند نیز اکنون از بین رفته است. علت این امر که گرسنگان میلیاردی در جهان به غذا دسترسی ندارند نه بخاطر این است که مواد غذائی کافی موجود نیست، بلکه به این خاطر است که "آنها" (بویژه شرکتهای فراولی مواد کشاورزی) حاضر نیستند که مواد غذائی فراوانی که عموماً از طریق احتکار ذخیره کرده اند را در دسترس گرسنگان در حال مرگ و میر از گرسنگی و سوء تغذیه قرار دهند. فراموش نشود که گرسنگی نیز مثل پدیده های دیگر امروز به برکت اعمال قوانین فلاکت بار "بازار آزاد" نئولیبرالی بیش از پیش بویژه در بیست سال گذشته، جهانی گشته است. اگر روزگاری گرسنگی مزمن و مرگ و میر و سوء تغذیه عمدتاً از ویژه گیهای کشورهای پیرامونی (جهان سوم) محسوب میشود، امروز این ویژه گی در داخل کشورهای ثروتمند مرکز (جهان اول) نیز به سرعت رو به رشد است. اکنون متجاوز از 40 میلیون انسان در کشورهای ثروتمند شمال (آمریکا، ژاپن و کشور های اروپای اتلانتیک) از سوء تغذیه مزمن در خطر نابودی قرار گرفته اند و تعداد آنها رو به ازدیاد است. در بین  کشورهای پیرامونی شاید هائیتی و بنگلا دش بهترین نمونه های فلاکت بار گرسنگی و مرگ و میر منبعث از آن می باشند.

نیت نگارنده در اینجا به هیچ وجه تعبیه عزاداری تاریخی نیست، منظور اینست که مفهوم گردد که وقتیکه نزدیک به دو قرن پیش نیروهای امپراطوری انگلستان در سواحل بنگلادش (آن زمان "بنگال غربی" یکی از ایالات هندوستان) لنگر انداختند از وجود ثروت و مواد غذائی فراوان و در دسترس بودن آنها "شوک" شدند. هائیتی نیز که بحران کنونی غذا در اوایل سال 2008 در آن کشور آغاز گشت، مثل بنگلا دش مظهر فلاکت نمایانی است. مثل بنگلادش، زمانیکه نیروهای اروپائی وارد این جزیره گشتند از وجود ثروت به ویژه وفور مواد غذائی و کشاورزی "شوک" شدند. ثروتهای فراوان این دو کشور توسط متجاوزین به تاراج رفته و در توسعه یافتگی فرانسه و انگلستان در قرن نوزدهم نقش مهمی ایفا کردند. در یک کلام، بحران غذا که یکی از بحرانهای جهانی "ماها" یعنی بشریت زحمتکش است منبعث از "خواست خدا" و طبیعت و یا از ویژه گیهای "غیر متغیر فرهنگهای متفاوت" نیست. این بحران از تبعات فلاکت بار تقسیم جهان به دو بخش مرکز و پیرامونی است که خود ناشی از گسترش جهانی حرکت سرمایه در تاریخ پانصد ساله سرمایه داریست. بغیر از بانکداران و شرکتهای فرا ملی کشاورزی، شبکه نظامی – صنعتی در کشورهای پیشرفته سرمایه داری بویژه در آمریکا از دیگرعاملین اصلی بحران غذا و گرسنگی در جهان هستند. آنها مرتباً بعد از تاراج و استثمار منابع طبیعی و نیروی انسانی (اخذ سود اضافی و انباشت سرمایه) و با تولید بیشتر سلاح های نظامی و گسترش پایگاه های نظامی و جنگهای بی پایان خود، می خواهند بر سراسر کره خاکی تسلط بی منازع (هژمونی) کسب کنند. در یک کلام میتوان گفت بحران غذا امروز در بخش بزرگی از جنوب بیش از همه جا، بیداد میکند و بحران مالی جاری در کشورهای شمال دارای ریشه های مشترک هستند: یعنی پدیده های "دو قلو" و منبعث از تکامل سرمایه داری در فاز فعلی تاریخ سرمایه داری  (چرخش بسوی "بازار آزاد" نئولیبرالیسم در پرتو تشدید پروسه فلاکت بار جهانی شدن سرمایه در 30 سال گذشته).


June 24th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
علمي و معلوماتي